تولد عیسی مسیح
در آن روستای ناصره معروف به فلور دا گالیله در اسرائیل، روستایی بود که خانه های ساده و محقر بسیار کمی داشت، علاوه بر داشتن کوه ها و دره های زیبا، یک منطقه مرزی و مسیر تجاری برای آن مکان بود. معروف است که مردی به نام یوسف نجار، 91 ساله، از بیت لحم، روستای یهودی و شهر تاجگذاری پادشاه داوود، آمد. شهر فلسطینی معروف در کرانه باختری رود اردن که از جنگ سال 1967 سرزمین آن توسط اسرائیل اشغال شده است و در 10 کیلومتری شهر دیگر یعنی بیت المقدس و 60 کیلومتری باریکه غزه قرار دارد. او چندین ماه در این شغل نجاری کار کرد.
خوزه، نجار پیر، با دانش گسترده ای در ساخت و ساز و نجاری، با زنی ازدواج کرد که چهار مرد و دو زن به او داده بود که در دهکده به نام های یهودا، ژوستوس، تیاگو و سیمائو شناخته می شدند و دخترانش لیسیا و لیدیا نام داشتند.
اگرچه همسرش فوت کرد و خوزه تنها با پسر جوانش تیاگو بیوه ماند. یوسف علیرغم اینکه مردی عادل بود، در همه شرایط موجود خدا را شکر کرد. ذکر شده است که جلیل فقط پنجاه خانه داشت و چون در دهکده کاری نداشت، یوسف به شهرهای دیگر سفر کرد تا در جمع دو پسر بزرگ خود به عنوان نجار کار کند.
از آنجا که او بیوه بود، یوسف با چشمان و ریش سفید خود، قدم های دختر دوازده ساله ماریا را دنبال کرد که به سمت معبد می رفت و در سه سال اول در اقامتگاه والدینش به خدا خدمت می کرد. 9 نفر باقی مانده در معبد خداوند.
کاهنان با مشاهده اینکه باکره زندگی ساده و کاملی با ترس از خدا داشت، بین خود صحبت کردند و گفتند:
-بیا دنبال یه مرد خوب و ترسو بگردیم و با او جشن عروسی بگیریم تا لحظه ازدواجش فرا رسد. این کاری است که ما می توانیم برای این دختر کوچک شما انجام دهیم.
کشیش دیگر می گوید:
- این که نه به خاطر غفلت ماست که دوران طهارت در معبد فرا می رسد و نه اینکه مرتکب گناهی سخت می شویم. بهتر است دختر باکره ما در زمان مناسب با یک مرد خوب ازدواج کند.
یوسف و سایر مردان به معبد فراخوانده می شوند تا ببینند چه کسی حضانت مریم را بر عهده خواهد داشت. معلوم می شود که او در سن بلوغ بوده و نمی تواند به عنوان یک شخص مقدس در اتاق بماند. و همه مردان باید یک چوب حمل کنند. از عصای یوسف کبوتری بیرون آمد. او از سوی خداوند انتخاب شد تا مریم را به خانه خود ببرد. یوسف نجار یوسف در برابر کاهنان قول می دهد که تا روزی که یکی از پسرانش او را به همسری بگیرد از مریم محافظت خواهد کرد.
در زمان سلطنت شائول، داوود و سلیمان، ابیاتار کاهن بود. ابیاتار از دودمان الی بود، همان مردی که در روزگار سموئیل در شیلو کاهن بود. داستان ابیاتار در کتاب مقدس شناخته شد زیرا او از قتل عام در نوب جان سالم به در برد. و همچنین به دلیل تعدیل عضویت او در دربار اسرائیل.
ابیاتار کشیش ادعا می کند که فقط یوسف می تواند با او ازدواج کند. او و پنج دختر دیگر که همراه مریم بودند به روستای ناصره رفتند. پس یوسف مریم را به خانه خود برد. ماریا با رسیدن به محل اقامت، تیاگو کوچک را در وضعیت ناگوار یک یتیم یافت و او را با محبت و مراقبت فراوان غرق کرد. معروف است، این دلیل فرضی است که آنها او را مریم، مادر یعقوب، همانطور که در اناجیل توصیف شده است، نامیدند.
کاهنان محلی قبایل یهودا را احضار کردند و دوازده مرد را از میان آنها منصوب کردند که تعداد دوازده قبیله را برآورده کردند. با این حال، شانس به یوسف مسن رسید، کاهنان به مریم باکره گفتند:
-ماریا! با یوسف بروید و تحت سلطه او باقی بمانید تا زمان دقیق جشن ازدواجتان فرا رسد.
یوسف مریم باکره را در خانه خود اسکان داد و به شهر کپرناحوم رفت و در آنجا قرارداد کاری نه ماهه به عنوان نجار داشت.
قابل ذکر است که الیزابت در ماه ششم حاملگی بود و فرشته جبرئیل از طرف خداوند به شهری در جلیل به نام ناصره نزد باکره ای که با مردی به نام یوسف نجار وعده ازدواج داده بود فرستاده شد. دختر باکره را مریم نامیدند و فرشته وارد محل او شد و گفت:
-شاد باش ای پر از لطف! خداوند با شماست. نترس، ماریا! نزد خدا لطف پیدا کردی. شما حامله خواهید شد و پسری به دنیا خواهید آورد و نام او را عیسی خواهید گذاشت.
سپس ماریا ترسیده از فرشته پرسید:
-اگر مردی را نشناسم چگونه این اتفاق می افتد؟ من یک باکره هستم.
فرشته جواب داد:
-روح القدس بر شما خواهد آمد و قدرت حق تعالی بر شما سایه خواهد افکند. بنابراین، کسی که متولد خواهد شد، مقدس، پسر خدا نامیده خواهد شد. همچنین الیزابت، خویشاوند شما، در سنین پیری صاحب پسری شد. این در حال حاضر ششمین ماه است که عقیم نامیده می شود، زیرا برای خدا هیچ چیز غیر ممکن نیست.
ماریا گفت:
-اینجا بنده آقاست! بگذار طبق قول تو با من انجام شود. و فرشته کنار رفت. لوقا 1:26-38
مریم به روح القدس حامله می شود. و هنگامی که خوزه بازگشت، مایا سه ماهه باردار بود و از وضعیت آگاه شد، خوزه بسیار افسرده و مضطرب شد. با وجود صحبت با خانواده اش، چیزی ثابت نشد. یوسف با مزاحمت های فراوان به فکر رها کردن مریم افتاد و در این شرایط نه میل به خوردن و نه نوشیدن داشت. با وجود اینکه دوشیزگان به او اطمینان دادند که ماریا با مردان تماس نداشته است. یوسف از ترس کاهنان معبد به فکر فرار افتاد. گفت خوزه.
-چون من پیر شدم مردم مدام به من لبخند می زنند و می گویند پسر مال من نیست. اما بالاخره من با مریم ازدواج نکردم که همسرم باشد. اون فقط نامزد منه خدا به حال من رحم کند.
خوزه که بسیار خواب آلود است، نزدیک پنجره به خواب می رود. فرشته ای ظاهر می شود و در خواب برای یوسف نجار توضیح می دهد که فرشته جبرئیل گفت:
یوسف پسر داوود را بیدار کن! مریم با روح القدس حامله است که اکنون در رحم او آبستن شده است، او پسر خداوند خداوند است. اینک وقتی او به دنیا بیاید نام او را عیسی خواهید خواند. او ناجی جهان، پسری کاملا مقدس است و شما پدر خوانده او خواهید بود.
بدون معطلی فرشته رفت. و خوزه از خواب بیدار می شود و از ماریا عذرخواهی می کند.
-مارا! ماریا! ماریا! تو بیدار میشی من شما را خیلی دوست دارم و این وضعیت مرا ناراحت می کند. بابت تمام حرف هایی که زدم عذرخواهی می کنم. فقط الان همه چیز را فهمیدم و آن را فرشته خداوندی که در خواب من آمد گفت. منو ببخش
پس از وقایع، یوسف و مریم به معبد فراخوانده می شوند تا حساب بدهند. پس از انجام آزمایش آب خداوند، هر دو بی گناه هستند.
در آن روز یوسف مریم را به مراسمی می برد که عروس و داماد در حضور شاهدان به یکدیگر سوگند وفاداری می دادند. این به معنای خاصی دلالت بر این داشت که اساساً خود ازدواج بوده است. به همین دلیل است که در آن زمان مریم را "همسر یوسف" می نامیدند، زیرا قانوناً هر دو ازدواج کرده بودند.
با این حال، پس از آن نامزدی، تنها جشن عروسی و "شروع زندگی مشترک" باقی ماند. طبق قانون، زن متاهلی که مرتکب خیانت شده باشد، باید مجازات مرگ داشته باشد (تثنیه 22: 23، 24).
در واقع، یوسف دو راه داشت: اقدام قانونی علیه مریم یا اخراج او در سکوت با دادن نامه طلاق به او. گزینه اول ماریا را در معرض دید کل جامعه قرار می دهد. گزینه دوم ماریا را به نوعی حفظ می کند.
با دستور رومیان برای انجام سرشماری، یوسف همسرش را در یک سفر طولانی چهار روزه به بیت لحم برد.
با رسیدن به بیت لحم، یوسف به دنبال خانه خویشاوندان خود گشت - پادشاه داوود، هنگام ورود متوجه شد که خانه پر از اقوام است که برای سرشماری آمده بودند، حتی با وجود اینکه مریم باردار بود، هیچ یک از آنها حاضر نبودند به آنها مکانی بدهند. زن باردار دیر می شود، خوزه به خیابان های بلم می رود و دنبال خانه ای برای اجاره می گردد، اما پیدا نمی کند.
خوزه کاملاً نگران جلوی خانه ای خارج از شهر می ایستد. و می پرسد:
-خانه ای برای اجاره داری؟
-ما نداریم.
در خانه ای دیگر، خیلی نزدیک، دوباره می پرسد.
-خانه کوچکی برای اجاره داری. همسرم باردار است.
-پسرم خونه اجاره ای نداریم. تنها خانه کوچک موجود در آن غار است که ما حیوانات را در آن نگهداری می کنیم.
-قیمت اجاره چقدر است؟
-نه بچه من اجاره نمیکنم تسلیم تو می شوم که نیازمندی. این مکان محل اقامت حیوانات در شب است.
-باشه قبول دارم و انشالله همیشه موفق باشی.
طولی نکشید، ماریا از شدت درد شروع به ناله کردن کرد، بدون اینکه بداند چه باید بکند، خوزه برای درخواست کمک به خانه ساکنان رفت.
-آقا میشه کمکم کنید؟ آیا به ماما نیاز دارم؟ کجا باید پیداش کنم؟
-بله، من کمک میکنم، برو پایین خیابان و دنبال دونا سالومه، ماما بگرد.
خوزه با سرعت عمل، خانه سالومه را پیدا می کند و می پرسد؟
-دونا سالومه، آیا الان به خدمات مامایی شما نیاز دارم؟ فوری است لطفا
-اوه پسرم! من به خاطر دستم قادر به انجام این کارها نیستم. من مریض هستم.
-بیا، خانم سالومه، همسرم و بچه ای که در شکمش است را نجات بده، لطفا به ما رحم کن.
-بیا، خانم سالومه، همسرم و پسرم عیسی را نجات بده، لطفاً به ما رحم کن.
-من تمام تلاشم را می کنم تا به آنجا برسم. آیا در خانه غار هستید؟
-بله ما آنجا منتظر شما هستیم
طولی نکشید که سالومه رسید و فریاد و گریه مریم را شنید.
-از دستم بهم میخوره ولی الان این بچه رو میگیرم.
سالومه با شنیدن گریه کودک چیزی ندید که بچه را داخلش بگذارد و گفت.
-این بچه رو میذارم تو این آخور و با پارچه دستم میپوشونمش. شرط دیگری وجود ندارد. او یک مرد است. منتظرم باش، من به خانه می روم و دنبال پارچه بیشتری می گردم. ببین زن و پسرت در امانن. صبر کن، من بلافاصله برمی گردم.
سالومه پس از رسیدن به محل سکونتش، دو پارچه برمی دارد و یکی را روی زخم روی دستش می گذارد. وقتی دست راستش را می بیند، فریاد می زند:
-خدایا من چیزی در دستم نیست. این پسر مرا از جذام نجات داد. او مورد رحمت خداوند است. آه این پسر چه خوشحالی به من می دهد. بر پروردگار من همه مراحل این نجات دهنده را برکت ده.
اینم دو پارچه برای بچه عیسی، صبح برات قهوه میارم.
یوسف گفت ؛
-ممنون سرشماری رو انجام میدم و زود برمیگردم.
آسمان با تولد نوزاد عیسی زیبا و جشن شد. مجوسی ها شرق را ترک کردند و چندین روز در بیابان ها سفر کردند و ستاره بیت لحم را دنبال کردند.
-ما مطمئنیم که آن ستاره ای که در مشرق دیدیم ما را تعقیب می کند و راه واقعی رسیدن به پادشاه یهودیان را به ما نشان می دهد. پس از رسیدن به اسرائیل، نزد هیرودیس پادشاه رفتند و فوراً تحقیق کردند.
-شهری که پادشاه یهودیان در آن به دنیا آمد کجاست؟ ما مشرقی هستیم و برای عبادت آمده ایم.
-از این خبر اطلاعی ندارم. وقتی پسر پادشاه یهودیان را پیدا کردید، به من اطلاع دهید که او کجاست، من نیز می خواهم عبادت کنم.
-بله اعلیحضرت همه چیز را به شما اطلاع خواهیم داد.
در نقطهای از سفر، بالتازار ستارهای بزرگ را میبیند که با نور میدرخشد و به دیگران میگوید که این پادشاه پسر است. هنگامی که غاری را می یابند که منجی، نوزاد عیسی، در آن به دنیا آمده است، از اسب پیاده می شوند و هدایایی از طلا، کندر و مر می گیرند. پس از عبادت، هدایا را تحویل می دهند.
بالتازار به دیگران می گوید که در مورد پادشاه هیرودیس خواب دیده است و آنها نباید به آنجا برگردند. خب، پادشاه می خواهد عیسی بچه را بکشد. چگونه حکیمان برنگشتند تا به پادشاه هیرودیس بگویند که عیسی نوزاد کجاست. هیرودیس رهبری خود را جمع کرد و به دلیل بی اطلاعی از عیسی دستور کشتن بیگناهان را داد. معلوم است که این بزرگترین قتل عام و کشتار انسان های کاملاً بی گناه بود. یکی از بزرگترین شرارت ها علیه موجودات بی گناه که تا به حال بر روی زمین دیده شده است.
یوسف صبح زود مریم را از خواب بیدار می کند و می گوید که از طریق فرشته ای خواب دیده و از او می خواهد که اکنون به مصر برود و پس از بازگشت به او خبر دهد. و بدین ترتیب یوسف مریم و عیسی نوزاد را با استفاده از الاغ گرفت.
در صبح آن روز، این بزرگترین قتل عام علیه کودکان بیگناه در بلم و مناطق اطراف آن شد. سربازان رومی شمشیرهای تیز خود را در تعقیب میل غیرانسانی هیرودیس به کار گرفتند.
کشتار وحشتناک کودکان بی گناه از صفر تا دو سال طول کشید. معروف است که بسیاری از کودکان را از آغوش مادر جدا کرده و در مقابل چشمان خود کشته اند. بچههای دیگر بیرون از خانه بازی میکردند و سربازان رومی بچههای کوچک را گرفتند و همانجا کشتند.
پادشاه هرود کبیر که تسلیم امپراتوری روم بود، از ترس و ترس از دست دادن تاج و تخت به عیسی مسیح تازه متولد شده، که به عنوان مسیح و پادشاه آینده اسرائیل اعلام شده بود، این اقدام را انجام می داد. او که از این خبر خشمگین شده، یک کشتار و وحشیگری واقعی را در بین همه بچه ها رقم می زند.
در میانه راه، خوزه صدای اسب های دزدان را می شنود و سکوت می کند. یکی از آنها نزدیک می شود و شمشیری می کشد و عیسی نوزاد لبخند می زند و به یک حوض آب جاری اشاره می کند. دزدان صحرا به سمت آب می روند. پس از دو در مصر، فرشته خداوند هشدار می دهد که هیرودیس مرده است و عیسی باید به سرزمین خود بازگردد. آمین